Monday, July 13, 2009

روزگارم بد نیست

کنون پندار من مُردم
وقتیکه می خواهیم باشیم نمی گذارند و آنگاه که می خواهیم بمانیم بهانه می تراشند ، چون عذم رفتن کنیم پشیمان نمی شوند و چون تمنای بودن کنیم رقتی ندارند ، کفش که به پا می کنی تنها می نگرند ، نگاهشان که کنی روی بر می گردانند ، کوله که بر پشت اندازی لب در هم می شکنند و راه که می افتی لبخند می زنند
... چه مهمان نوازی به یاد ماندنی
می روی و جایگزین تو عروسک بسیار است ولی تو عروسک نیستی
وقتی تصمیم می گیریم ، خود را جای دیگری نمی گذاریم
پس این عبارت کی بکار آید که آنچه را برای خود می پسندی برای دیگران نیز بپسند
تمام بدنم درد می کند ، قلبم تیر می کشد ، آسان نیست پاره تنت را سهل از تو جدا کنند و هیچ نگوئی ، نتوانی که بگوئی
دلهره رفتن ، اشک هم یاری نمی کند ، بغض می پیچد و می پیچد و معنای از غصه مردن را می فهمی
به اسم محبت دلم را در دست گرفتند و آرام آرام پنجه را محکم تر و محکم تر می کنند
دلم خونابه هست ، چه می دانی خونابه چیست ؟
وقتیکه احساسم را در چشمانم بارور می کنم می خندند و آنگاه که صمیمانه لبخند می زنم می ترسند و آن زمان که مهربان می شتابم می گریزند
فکرهای بزرگ خشکیده بر ذهنها
سایه هایشان خرامان تر از حال من است ، جسمهایشان شتابان تر از تاب من
... و دیگر هیچ
من از این حال دورم
دور مثل دست خدا با دل ما
! دیگر هوس گامی نیست تا شکستن این فاصله ها
آخر اینجا سرگرم بازی خویشیم
آخر اینجا تب آدمیت بیماریست
من از این حال دورم
من از این هوای بی حالی مسمومم
زهرا عباسی