هر آدمی سنگیست بر گور پدر خویش
به نام خدای میان دو پا
تنها عدلی که در این ولایت ما سراغ می توان گرفت عدالت پایین تنه ایست آن هم گاهی و برای مردان
تنها عدلی که در این ولایت ما سراغ می توان گرفت عدالت پایین تنه ایست آن هم گاهی و برای مردان
یکی از شیرین ترین و لذت بخش ترین روی زمین بچه هست که همیشه در حال تازگی و هست و به آدم روحیه و تنوع میده
اما متاسفانه اتفاق بوجود آمدنش بزرگ ترین خیانت روی زمین هست
این بنده پناه آورده به گذشتگان چنان از این گذشته و آن آینده بیزار است که نگو
خوب ببینم مگر این دیگران با تخم و ترکه هاشان چه چیز را به چه چیز وصل می کنند یا کاروان سرای وسط کدام راهند یا پل سر کدام دره اند یا پیوند دهنده کجای خط به کجایش هستند و اصلا" کدام خط
اما متاسفانه اتفاق بوجود آمدنش بزرگ ترین خیانت روی زمین هست
این بنده پناه آورده به گذشتگان چنان از این گذشته و آن آینده بیزار است که نگو
خوب ببینم مگر این دیگران با تخم و ترکه هاشان چه چیز را به چه چیز وصل می کنند یا کاروان سرای وسط کدام راهند یا پل سر کدام دره اند یا پیوند دهنده کجای خط به کجایش هستند و اصلا" کدام خط
نمی دانی چقدر خوش است
از این که عاقبت این زنجیر گذشته و آینده را از یک جایی خواهم گسست
این زنجیر را که از ته جنگل های بدویت تا بلبشوی تمدن آخر کوچه فردوسی آمده
آن بچه ای که شنونده قصه من است با خود من به گور می رود
و امروز من آن آدم ابترم که پس از مرگم هیچ تنابنده ای را به جا نخواهم گذاشت تا در بند اجداد و سنت گذشته باشد و برای فرار از غم آینده به این هیچ گسترده شما پناه آورد
اگر بدانی که من چقدر خوشحالم که آخرین سنگ مزار در گذشتگان خویش خواهم بود
من اگر شده در یک جا و به اندازه یک تن تنها نقطه ختام سنتم می مانم و نفس نفی آینده ای هستم که باید در بند این گذشته بماند
اینها را دلم نیامد به پدرم بگویم ولی تو بدان
راستی می دانی چرا تا دست کم این دل خوشی برایم بماند که اگر شده به اندازه یک تن تنها در این دنیا اختیاری هست و آزادی ای
و این زنجیر ظاهرا" به هم پیوسته که برگرده بردباری خلایق از بدو خلق تا انتهای نشور هیچی را به هیچی می پیوندند اگر شده به اندازه یک حلقه تنها گسسته است
و این همه چه واقعیت باشد و چه دل خوشی من این صفحات را همچون سنگی بر گوری خواهم نهاد که آرامگاه هیچ جسدی نیست و خواهم بست به این طریق درب هر مفری را به این گذشته ی در هیچ و این سنت در خاک
....
از این که عاقبت این زنجیر گذشته و آینده را از یک جایی خواهم گسست
این زنجیر را که از ته جنگل های بدویت تا بلبشوی تمدن آخر کوچه فردوسی آمده
آن بچه ای که شنونده قصه من است با خود من به گور می رود
و امروز من آن آدم ابترم که پس از مرگم هیچ تنابنده ای را به جا نخواهم گذاشت تا در بند اجداد و سنت گذشته باشد و برای فرار از غم آینده به این هیچ گسترده شما پناه آورد
اگر بدانی که من چقدر خوشحالم که آخرین سنگ مزار در گذشتگان خویش خواهم بود
من اگر شده در یک جا و به اندازه یک تن تنها نقطه ختام سنتم می مانم و نفس نفی آینده ای هستم که باید در بند این گذشته بماند
اینها را دلم نیامد به پدرم بگویم ولی تو بدان
راستی می دانی چرا تا دست کم این دل خوشی برایم بماند که اگر شده به اندازه یک تن تنها در این دنیا اختیاری هست و آزادی ای
و این زنجیر ظاهرا" به هم پیوسته که برگرده بردباری خلایق از بدو خلق تا انتهای نشور هیچی را به هیچی می پیوندند اگر شده به اندازه یک حلقه تنها گسسته است
و این همه چه واقعیت باشد و چه دل خوشی من این صفحات را همچون سنگی بر گوری خواهم نهاد که آرامگاه هیچ جسدی نیست و خواهم بست به این طریق درب هر مفری را به این گذشته ی در هیچ و این سنت در خاک
....