Wednesday, June 27, 2007

واسه بلف دیگه دیر شده پوکر باز دستتو خوندن

چقدر حرف بزنم از این مملکت خراب شده و دنیای لعنتی
همش غم درد غصه بدبختی گرفتاری فحشا بی معرفتی نامردی خود فروشی پست فطر دروغ تی دروغ دزدی آدم فروشی کثافت کاری دورویی مال حروم خوری بیکاری و جاکشی و .... !؟
خسته شدم خدایا من به خدا مال این دنیا نیستم تحمل ندارم دارم می ترکم دارم روانی میشم
دنیا و زندگی ارزونی خودت ما نخواستیم بکن و ببر
گاهی بابام از عاشقی و قدیم می گه و یه هو کلی شعر حافظ و شاهنامه رو از بر می خونه و دلی دلی می کنه شک می کنم و به خودم می گم یعنی بابامم آره ، راست می گن زندگی آدمو ماده می کنه ، تحصیل کرده دانشگاه شیراز انگلیس رفته ریاضی و ادبیات خونده با کلی کتاب و کلی زندگی و عاشق اونوقت می بینی انقدر زندگی بهش فشار آورده که دیگه چه می فهمه عاشقی چیه
هر چی بدبختی و بیچارگی هست مال ما نسل سوخته هاست مال ما برو بچه های انقلاب ما سنه 57 و 58 تا 64 و 65 مایی که عین موش آزمایشگاهی نفهمیدیم دبیرستانمون چی شد دانشگاه چیکار کردیم کار چیکار کنیم ازدواج چیکار کنیم چمیدونم چی بگم
من نه دردم عاشقیه نه بیکاری نه حقوق زن نه این چیزا به خدا گیرم ظلمه که یکی 2000 میلیار تومن بدهکار باشه و آزاد بگرده گیرم این مملکت و دنیا و این همه آدمای بدبخت و بی شعور و نادونه ، خدایا این مردم شور چیو می زنن به خدا قبر من توی حیاطمون باشه خیلی با صفا تر از اون قبر 6 میلیاردی توی قیطریه تهران هست به خدا هممون می میریم کی می خوایم بفهمیم ، به خدا حالی که من که با یه قدم زدن توی یه خیابون خلوت توی نیمه شب می کنم و با خدا و ماه و ستاره شعر می خونم و گریه می کنم کم از اونی که توی هتل 7 ستاره توی دبی با شبی 6 میلیون تومن با همه امکانات مشروب و سکس و دکتر و غیره و غیره می کنه نیست والله بالاتر هم هست نه اینکه چون نچشیدم می گم ولی به خدا تو اون شرایط نه به اون مطلوبی ولی بازم مطلوب بودم و می دونم که والله هیچ فرقی نمی کنه
خوشبختی تو دل آدمه دل آدم که شاد باشه خوشبخته حالا می خواد تو کلبه فقیرانت باشی می خواد تو .... اسمشم بلد نیستیم
آخه یکی نیست بگه اون هیتلر یا اصلا" جرج بوش که این همه دنیا رو مال خودشون می دونن و ظلم می کنن می خوان به کجا برسن یکی نیست بگه مایی که رو نفت خوابیدیم چرا باید بنزینمون سهمیه بندی باشه که کلی آدم به خاطر چار لیتر ذخیره زندگیشون و همه چیز و کارشون بره تو هوا یا منی که سرم شکسته و می خوام برم دکتر یه هو به خودم بیام ببینم ناخواسته وسط بلوار تو ترافیک تو صف بنزینم احمقا نمی فهمن که خانه از پای بست ویران است یه باک هم پر کردی واسه چار روزت بعدش چی ، دنیا دست یه مشت پولدار و سیاست مدار گنده هست و همه نوچه های اونا و با ساز اونا می رقصن
فقط یه چیز می گم از بین خیلی از همون چیزایی که خودتون می دونید و نظر هم نمیدم ، رئیس قوه قضائیه با 14 تا بچه که 11 تا پسر و 3 تا دختر رو تو سنای بین 16 تا 21 شوهر داده آقای شاهرودی هست
همین
وسط این گیر و ویر هم هی زنها می گن ما در طول تاریخ بهمون ظلم شده و انجمن حمایت از زنان رو دارن و می گن حق طلاق هم باید با ما با شه و ما الیم و ما بلیم ، یکی نیست بگه اگه مردی بیا برو سربازی بیا تو خرج شوهر و بچه بده تو بیا برو خواستگاری بهت گیر خونه و ماشین و هزار تا چیز دیگه بدن ، منی که با همکلاسیم میرم واسه کار و هر دو یه جور معلومات داریم اونو می گیرن چون با 150 هزار تومن وای میسه کار می کنه آخه دختره نمی خواد خرج زن و بچه بده فقط خرج آرایشش در بیاد بسه نمی خواد خونه و ماشین بخره نمی خواد سربازی بره تازه همون الاغ هم واست ناز می کنه ، خودشون همه غلطی می کنن بعد می گن پسرا سوئ استفاده کن هستن الن بلن نمی گن کل بدبختی و آتیشا از سر اونا بلند میشه شلوار پاچه کوتاه می پوشن هزار جور آرایش می کنن آستیناشونو بالا می زنن سینشو لوند و برجسته می کنن و باسنشو قلمبه می کنن مانتو کوتاه می پوشن هزار جور اشوه و ناز هم می کنن بدبخت پسرا رو کف می کنن توقع دارن پسرا فقط نگاشون کنن و لذت ببرن و تقوا پیشه کنن، تو فیلم نقاب درست و زیبا گفت ( جنس ضعیف کدومه دیگه جنس ضعیف در واقع ماییم که تو جامعه همه کارا رو می کنیم هر چی سگ دو زدن و بدبختی و بیچارگی هست مال ماست اون وقت می گن در طول تاریخ به ما ظلم شده و ما خواهان حقوق برابر هستیم یکی نیست بگه حقوق برابر می خوای برو خرج زندگی بده برو سوفور شهرداری بشو برو فاضلاب پاک کن)، من به حقوق تساوی زن اعتقاد دارم به حق طلاق طرفین به ظلمایی که در حقشون واسه زندگی و فرزند و غیره معتقدم اما چرا مهریه چرا دختری که خودش عاقله بالغه با شعوره درس می خونه کار می کنه دنبال یه تکیه گاه هست و می خواد آیندشو تضمین کنه ، آره همه جا یه جورایی ظلم هست و همیشه مال آدمای بدبخت هست . پست فطرت پلیس یه مشت زن بیوه رو گرفته و همه رو از دم صیغه این و اون کردن با اسم اسلام و کار ثواب که اسمشونو بزارن خواهر نمی گن مسلمون که هیچ ایرانی که هیچ کدوم بابای امریکاییی و اوپایی بی غیرت خواهر و مادر خودشو می فرسته اینجا بعد هم می ندازنشون تو خیابون که گیر بدن به یه مشت پسر بیچاره که هی بگیرنشون و بکننشون تو بازداشتگاه و هزار هزار ازشون پول بچاپن بعد هم از پول بیت المال مردم خاک بر سر سوار ماشینای آنچنانی بشن و اسم خودشون بزارن پلیس و قاضی و مبارزه با فساد اجتماعی و هزار جور قرطی بازی دیگه ، به دخترا و کله گنده ها که گیر نمی دن چون جلوشون ناز می کنن و اشوه میان اونا هم که یه مشت دهاتی و از پشت کوه اومده هستن و ندید پدید زود خر میشن و فکر می کنن الان تو بهشتن تازه اگه گیر بدن دیگه چه جور پسرای بدبخت رو بگیرن که پولشون در بیاد ، یکی نیست بگه والله این همه فاحشه و معتاد و دزد همه دخترا و زنا و پسرای خودتونن ، از اون برهمسایت می گه هر وقت می خواید برید رو پشت بام بیاید زنگ بزنید اطلاع بدید کسی تو حیاط ما نباشه اون وقت دختراش ساعت 10 شب یواشکی از ماشین دو تا پسر با پژو زود می پره پایین و میره خونه و ادعای نجابتشون هم میشه اگه پدر و داداش با غیرت و تعصبی داشتن اگه مادر سبک و بی حیایی نداشتن هیچ وقت اینجور نمی شد
اگه بخوای معاف بشی انقدر اذیتت می کنن انقدر باید جلو یه مشت آدم بی سواد دهاتی زبون نفهم هیچی نفهم پست فطرت گدا معتبر که همون ژاندارای تو کوه خدمت کرده ندید پدید هستن که با هزار جور زیر آب زنی و تشویقی به اینجا رسیدن خواهش و تمنا کنی تا بعد از اینکه اندازه یه سربازی رفته دووندنت معافت کنن یا باید بری خدمت روانی بشی چون نمی تونی جلو یه مشت آدم بی شعور سر خم کنی و مردیت رو بگیرن یا باید بری لب مرز که شبا عقرب و مار داره و از ترس تا صبح دورت رو بپایی صبح ها هم تا شب از گرما و از ترس هزار جور مین و خمپاره خنثی نشده زیر آفتاب گرم و سوزان رژه بری ، دخترا درد زایمان دارن و با هزار جور لاشی بازی بهشت زیر پاشونه ما درد روحی و روانی داریم و با هزار جور بدبختی اخرش فحش بالای سرمونه ، دو سال با بهترین لحظه های زندگیمون بازی می کنن و از درس و کار و زندگی و پیشرفت و ادامه تحصیل و همه آرزوهامون دورمون می کنن تا بعدش یادمون بره چی بودیم و چی می خواستیم بشیم
....

Thursday, June 21, 2007

صدای پای آب

اهل كاشانم
روزگارم بد نيست تكه ناني دارم خرد هوشي سر سوزن ذوقي مادري دارم بهتر از برگ درخت دوستاني بهتر از آب روان و خدايي كه در اين نزديكي است لاي اين شب بوها پاي آن كاخ بلند روي آگاهي آب روي قانوني گياه من مسلمانم قبله ام يك گل سرخ جا نمازم چشمه مهرم نور دشت سجاده من من وضو با تپش پنجره ها مي گيرم در نمازم جريان دارد ماه جريان دارد طيف سنگ از پشت نمازم پيداست همه ذرات نمازم متبلور شده است من نمازم را وقتي مي خوانم كه اذانش را باد گفته باشد سر گلدسته سرو من نمازم را پي تكبيرة الاحرام علف مي خوانم پي قد قامت موج كعبه ام بر لب آب كعبه ام زير اقاقي ها است كعبه ام مثل نسيم مي رود باغ به باغ مي رود شهر به شهر حجرالاسود من روشني باغچه است اهل كاشانم پيشه ام نقاشي است گاه گاهي قفسي مي سازم با رنگ مي فروشم به شما تا به آواز شقايق كه در آن زنداني است دل تنهاييتان تازه شود چه خيالي چه خيالي .... مي دانم پرده ام بي جان است خوب مي دانم حوض نقاشي من بي ماهي است اهل كاشانم نسبم شايد برسد به گياهي در هند به سفالينه اي از خاك سيلك نسبم شايد به زني فاحشه در شهر بخارا برشد
پدرم پشت دوباره آمدن چلچله ها پشت دو برف پدرم پشت دو خوابيدن در مهتابي پدرم پشت زمان ها مرده است پدرم وقتي مرد آسمان آبي بود مادرم بي خبر از خواي پريد خواهرم زيبا شد پدرم وقتي مرد پاسبان ها همه شاعر بودند مرد بقال از من پرسيد چند من خربزه مي خواهي من از او پرسيدم دل خوش سيري چند پدرم نقاشي مي كرد تار هم مي ساخت تار هم مي زد خط خوبي هم داشت
باغ ما در طرف سايه دانايي بود باغ ما جاي گره خوردن احساس و گياه باغ ما نقطه برخورد نگاه و قفس و آينه بود باغ ما شايد قوسي از دايره سبز سعادت بود ميوه كال خدا را آن روز مي جويدم در خواب آب بي فلسفه مي خوردم توت بي دانش مي چيدم تا اناري تركي بر مي داشت دست فواره خواهش مي شد تا چلويي مي خواند سينه از ذوق شنيدن مي سوخت گاه تنهاي صورتش را به پس پنجره مي چسبانيد شوق مي آمد دست در گردن حس مي انداخت فكر بازي مي كرد
زندگي چيزي بود مثل يك بارش عيد يك چنار پر سار زندگي در ان وقت صفي از نور و عروسك بود يك بغل آزادي بود زندگي در آن وقت حوض موسيقي بود طفل پاورچين پاورچين دور شد كم كم در كوچه سنجاقكها بار خود را بستم رفتم از شهر خيالات سبك بيرون دلم از غربت سنجاقك پر
من به مهماني دنيا رفتم من به دشت اندوه من به باغ عرفان من به ايوان چراغاني دانش رفتم رفتم از پله مذهب بالا تا ته كوچه شك تا هواي خنك استغنا تا شب خيس محبت رفتم من به ديدار كسي رفتم در آن سر عشق رفتم رفتم تا زن تا چراغ لذت تا سكوت خواهش تا صداي پر تنهايي چيزها ديدم در روي زمين كودكي ديدم ماه را بو مي كرد قفسي بي در ديدم كه در آن روشني پر پر مي زد نردباني كه از آن عشق مي رفت به بام ملكوت من زني را ديدم نور در هاون مي كوبيد ظهر در سفره آنان نان بود سبزي دوري شبنم بود كاسه داغ محبت بود من گدايي ديدم در به در مي رفت آواز چكاوك مي خواست و سپوري كه به يك پوسته خربزه مي برد نماز بره اي را ديدم بادبادك مي خورد من الاغي ديدم يونجه را مي فهميد در چراگاه نصيحت گاوي ديدم سبز شاعري ديدم هنگام خطاب به گل سوسن مي گفت شما من كتابي ديدم واژه هايش همه از جنس بلور كاغذي ديدم از جنس بهار موزه اي ديدم دور از سبزه مسجدي دور از آب سر بالين فقيهي نوميد كوزه اي ديدم لبريز سوال قاطري ديدم بارش انشاء اشتري ديدم بارش سبد خالي پند و امثال عارفي ديدم بارش تنناها ياهو من قطاري ديدم روشنايي مي برد من قطاري ديدم فقه مي برد و چه سنگين مي رفت من قطاري ديدم كه سياست مي برد و چه خالي مي رفت من قطاري ديدم تخم نيلوفر و آواز قناري مي برد و هواپيمايي كه در آن اوج هزاران پايي خاك از شيشه آن پيدا بود كاكل پوپك خال هاي پر پروانه عكس غوكي در حوض و عبور مگس از كوچه تنهايي خواهش روشن يك گنجشك وقتي از روي چناري به زمين مي آيد و بلوغ خورشيد و هم آغوشي زيباي عروسك با صبح پله هايي كه به گلخانه شهوت مي رفت پله هايي كه به سردابه الكي مي رفت پله هايي كه به قانون فساد گل سرخ و به ادراك رياضي حيات پله هايي كه به بام اشراق پله هايي كه به سكوي تجلي مي رفت
مادرم آن پايين استكان ها را در خاطره شط مي شست
شهر پيدا بود رويش هندسي سيمان آهن سنگ سقف بي كفتر صدها اوتوبوس گل فروشي گلهايش را مي كرد حراج در ميان دو درخت گل ياس شاعري تابي بست كودكي هسته زردآلويي روي سجاده بي رنگ پدر تف مي كرد و بزي از خزر نقشه جغرافيا آب مي خورد بند رختي پيدا بود سينه بندي بي تاب چرخ يك گاريچي در حسرت واماندن اسب اسب در حسرت خوابيدن گاريچي مرد گاريچي در حسرت مرگ جشن پيدا بود موج پيدا بود كلمه پيدا بود آب پيدا بود عكس اشياء در آب سايه گاه خنك ياخته ها در تف خون سمت مرطوب حيات شرق اندوه نهاد بشري فصل ولگردي در كوچه زن بوي تنهايي در كوچه فصل دست تابستان يك بادبزن پيدا بود
سفر دانه به گل سفر پيچك اين خانه به خاك سفر ماه به حوض فوران گل حسرت از خاك ريزش تاك حجوان از ديوار بارش شبنم روي پل خواب پرش شادي از خندق مرگ گذر از پشت كلام
جنگ يك روزنه با خواهش نور جنگ يك پله با پاي بلند خورشيد جنگ تنهايي با يك اواز جنگ زيباي گلابي ها با خالي يك زنبيل جنگ خونين انار و دندان جنگ نازي ها با ساقه ناز جنگ طوطي و فصاحت با هم جنگ پيشابي با سردي مهر
حمله كاشي مسجد به سجود حمله باد به معراج حباب صابون حمله لشكر پروانه به برنامه دفع آفات حمله دسته سنجاقك به صف كارگر لوله كشي حمله هنگ سياه قلم ني به حروف سربي حمله واژه به فك شاعر
فتح يك قرن به دست يك شعر فتح يك باغ به دست يك سار فتح يك كوچه به دست دو سلام فتح يك شهر به دست سه چهار اسب سوار چوبي فتح يك عيد به دست دو عروسك يك توپ
قتل يك جغجغه روي تشك بعد از ظهر قتل يك قصه سر كوچه خواب قتل يك غصه به دستور سرود قتل مهتاب به فرمان نئون قتل يك بيد به دست دولت قتل يك شاعر افسرده به دست گل سرخ همه روي زمين پيدا بود نظم در كوچه يونان مي رفت جغد در باغ معلق مي خواند باد در گردنه خيبر بافه اي از خس تاريخ به خاور مي راند روي درياچه آرام نگين قايقي گل مي برد در بنارس سر هر كوچه چراغي ابدي روشن بود
مردمان را ديدم شهرها را ديدم دشت ها را كوه ها را ديدم آب را ديدم خاك را ديدم نور و ظلمت را ديدم و گياهان را در نور و گياهان ار در ظلمت ديدم جانورها را در نور جانورها را در ظلمت ديدم و بشر را در نور و بشر را در ظلمت ديدم
اهل كاشانم اما شهر من كاشان نيست شهر من گم شده است من با تاب من با تب خانه اي در طرف ديگر شب ساخته ام من در اين خانه به گم نامي نمناك علف نزديكم من صداي نفس باغچه را مي شنوم و صداي ظلمت را وقتي از برگي مي ريزد و صداي سرفه روشني از پشت درخت عطسه آب از هر رخنه سنگ چكچك چلچله از سقف بهار و صداي صاف باز و بسته شدن پنجره تنهايي و صداي پاك پوست انداختن مبهم عشق متراكم شدن ذوق پريدن در بال و ترك خوردن خود داري روح من صداي قدم خواهش را مي شنوم و صداي پاي قانوني خون در رگ ضربان سحر چاه كبوترها تپش قلب شب آدينه جريان گل ميخك در فكر شبهه پاك حقيقت از دور من صداي وزش ماده را مي شنوم و صداي كفش ايمان را در كوچه شوق و صداي باران را روي پلك تر عشق روي موسيقي غمناك بلوغ روي آواز انار ستان ها و صداي متلاشي شدن شيشه شادي در شب پاره پاره شدن كاغذ زيبايي پر و خالي شدن كاسه غربت از باد من به آغاز زمين نزديكم نبض گلها را مي گيرم آشنا هستم با سرنوشت تر آب عادت سبز درخت
روح من در جهت تازه اشيا جاري است روح من كم سال است روح من گاهي از شوق سرفه اش مي گيرد روح من بيكار است قطره هاي باران را درز آجرها را مي شمارد روح من گاهي مثل سنگ سر راه حقيقت دارد
من نديدم دو صنوبر را با هم دشمن من نديدم بيدي سايه اش را بفروشد به زمين رايگان مي بخشد نارون شاخه خود را به كلاغ هر كجا برگي هست شوق من مي شكفد بوته خشخاشي شست و شو داده مرا در سيلان بودن
مثل بال حشره وزن سحر را مي دانم مثل يك گلدان مي دهم گوش به موسيقي روييدن مثل زنبيل پر از ميوه تب تند رسيدن را دارم مثل يك ميكده در مرز كسالت هستم مثل يك ساختمان لب دريا نگرانم به كشش هاي بلند ابري تا بخواهي خورشيد تا بخواهي پيوند تا بخواهي تكثير
من به سيبي خشنودم و به بوييدن يك بوته بابونه من به يك آينه يك بستگي پاك قناعت دارم من نمي خندم اگر بادكنك مي تركد و نمي خندم اگر فلسفه اي ماه را نصف كند من صداي پر بلدرچين را مي شناسم رنگ هاي شكم هوبره را اثر پاي بز كوهي را خوب مي دانم ريواس كجا مي رويد ساركي مي آيد كبك كي مي خواند بازكي مي ميرد ماه در خواب بيابان چيست مرگ در ساقه خواهش و تمشك لذت زير دندان هم آغوشي
زندگي رسم خوشايندي است زندگي بال و پري دارد با وسعت مرگ پرشي دارد اندازه عشق زندگي چيزي نيست كه لب طاقچه عادت از ياد من و تو برود زندگي جذبه دستي است كه مي چيند زندگي نوبر انجير سياه در دهان گس تابستان است زندگي بعد درخت است به چشم حشره زندگي تجربه شب پره در تاريكي است زندگي حس غريبي است كه يك مرغ مهاجر دارد زندگي سوت قطاري است كه در خواب پلي مي پيچد زندگي ديدن يك باغچه از شيشه مسدود هواپيما است خبر رفتن موشك به فضا لمس تنهايي ماه فكر بوييدن گل در كره اي ديگر زندگي شستن يك بشقاب است زندگي يافتن سكه دهشاهي در جوي خيابان است زندگي مجذور آينه است زندگي گل به توان ابديت زندگي ضرب زمين در ضربان دل ها زندگي هندسه ساده و يكسان نفس ها است
هر كجا هستم باشم آسمان مال من است پنجره فكر هوا عشق زمين مال من است چه اهميت دارد گاه اگر مي رويند قارچ هاي غربت من نمي دانم كه چرا مي گويند اسب حيوان نجيبي است كبوتر زيباست و چرا در قفس هيچكسي كركس نيست گل شبدر چه كم از لاله قرمز دارد چشم ها را بايد شست جور ديگر بايد ديد واژه را بايد شست واژه بايد خود باد واژه بايد خود باران باشد چترها را بايد بست زير باران بايد رفت فكر را خاطره را زير باران بايد برد با همه مردم شهر زير باران بايد رفت دوست را زير باران بايد جست زير باران بايد با زن خوابيد زير باران بايد بازي كرد زير باران بايد چيز نوشت حرف زد نيلوفر كاشت
زندگي تر شده پي در پي زندگي آب تني كردن در حوضچه اكنون است رخت ها را بكنيم آب در يم قدمي است روشني را بچشيم شب يك دهكده را وزن كنيم خواب يك آهو را گرمي لانه لك لك را درك كنيم روي قانون چمن پا نگذاريم در موستان گره ذايقه را باز كنيم و دهان را بگشاييم اگر ماه در آمد و نگوييم كه شب چيز بدي است و نگوييم كه شب تاب ندارد خبر از بينش باغ و بياريم سبد ببريم اين همه سرخ اين همه سبز
صبح ها نان و پنيرك بخوريم و بكاريم نهالي سر هر پيچ كلام و بپاشيم ميان دو هجا تخم سكوت و نخوانيم كتابي كه در آن باد نمي آيد و كتابي كه در آن پوست شبنم تر نيست و كتابي كه در آن ياخته ها بي بعدند و نخواهيم مگس از سر انگشت طبيعت بپرد و نخواهيم پلنگ از در خلقت برود بيرون و بدانيم اگر كرم نبود لطمه مي خورد به قانون درخت و اگر مرگ نبود دست ما در پي چيزي مي گشت و بدانيم اگر نور نبود منطق زنده پرواز دگرگون مي شد و بدانيم كه پيش از مرجان خلائي بود در انديشه درياها
و نپرسيم كجاييم بوكنيم تازه بيمارستان را و نپرسيم كه فواره اقبال كجاست و نپرسيم پدرها چه نسيمي چه شبي داشته اند پشت سر نيست فضايي زنده پشت سر مرغ نمي خواند پشت سر باد نمي آيد پشت سر پنجره سبز صنوبر بسته است پشت سر روي همه فرفره ها خاك نشسته است پشت سر خستگي تاريخ است پشت سر خاطره موج به ساحل صدف سرد سكون مي ريزد
لب دريا برويم تور در آب بيندازيم و بگيريم طراوت را از آب ريگي از روي زمين برداريم وزن بودن را احساس كنيم بد نگوييم به مهتاب اگر تب داريم ديده ام گاهي در تب ماه مي آيد پايين مي رسد دست به سقف ملكوت ديده ام سهره بهتر مي خواند گاه زخمي كه به پا داشته ام زير و بم هاي زمين را به من آموخته است گاه در بستر بيماري من حجم گل چند برابر شده است و فزون تر شده است قطر نارنج شعاع فانوس
و نترسيم از مرگ مرگ پايان كبوتر نيست مرگ وارونه يك زنجره نيست مرگ در ذهن اقاقي جاري است مرگ در آب و هواي خوش انديشه نشيمن دارد مرگ در ذات شب دهكده از صبح سخن مي گويد مرگ با خوشه انگور مي آيد به دهان مرگ در حنجره سرخ گلو مي خواند مرگ مسئول قشنگي پر شاپرك است مرگ گاهي ريحان مي چيند مرگ گاهي ودكا مي نوشد گاه در سايه نشسته است به ما مي نگرد و همه مي دانيم ريه هاي لذت پر اكسيژن مرگ است
در نبنديم به روي سخن زنده تقدير كه از پشت چپرهاي صدا مي شنويم پرده را برداريم بگذاريم كه احساس هوايي بخورد بگذاريم بلوغ زير هر بوته كه مي خواهد بيتوته كند بگذاريم غريزه پي بازي برود كفش ها را بكند و به دنبال فصول از سر گل ها بپرد بگذاريم كه تنهايي آواز بخواند چيز بنويسد به خيابان برود ساده باشيم ساده باشيم چه در باجه بانك چه در زير درخت
كار ما نيست شناسايي راز گل سرخ كار ما شايد اين است كه در افسون گل سرخ شناور باشيم پشت دانايي اردو بزنيم دست در جذبه يك برگ بشوييم و سر خوان برويم صبح ها وقتي خورشيد در مي آيد متولد بشويم هيجان را پرواز دهيم روي ادراك فضا رنگ صدا پنجره گل نم بزنيم آسمان را بنشانيم ميان دو هجاي هستي ريه را از ابديت پر و خالي بكنيم بار دانش را از دوش پرستو به زمين بگذاريم نام را باز ستانيم از چنار از پشه از تابستان روي پاي تر باران به بلندي محبت برويم در به روي بشر و نور و گياه و حشره باز كنيم
كار ما شايد اين است كه ميان گل نيلوفر و قرن پي آواز حقيقت بدويم

Monday, June 18, 2007

من اینجائیم شمعم اینجا می سوزد

فاطمه فاطمه است
فاطمه ناموس خداست
....

باز این دلم گرفته هست مثه پرنده تو قفس
چاره درد دل من هق هقه و نفس نفس
خدا خدا دوست دارم
می خوام مثه دیونه ها سر به بیابون بذارم
داد بزنم به آسمون بگم خدا دوست دارم
خدا خدا دوست دارم
وقت جدایی اومده آدما وقت رفتنه
من یه سوال دارم فقط بهم بگین یارم کجاست
خدا خدا دوست دارم
بیا ببین از آسمون بارون رحمت می باره
کاش میدونستی آی جوون خدا چقدر دوست داره
خدا خدا خدا خدا .... دوست دارم دوست دارم